زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

191-صندلیِ قهــــــــــــــــــــر

قصه از اونجا شروع شد که حدود یه ماه پیش ، یه صندلی کوچیک نارنجی که هم خودم خوشم میومد و هم زهرا جون برای اتاق دخملی خریدیم . اوایل خیلی روش می نشست و توی بازیهاش ازش استفاده های چند منظوره میکرد ولی دیگه کم کم از چشمش افتاد و بهش دست هم نمیزد . دیروز که زهرا توی اتاقش بازی میکرد ، رفتم پیشش و نشستم روی همون صندلی و با هم صحبت میکردیم که ازش پرسیدم : دخترم چرا روی این صندلی نمیشینی ؟؟؟ اگه دوسش نداری از اتاقت برش دارم؟؟؟  که زهرا یه نگاه عمیق به چشمام کرد و خیلی جدی گفت : نه مامان بذار بمونه ، اون صندلیِ قهره ......... من هر وقت با شما قهر کنم میام و میشینم روی اون ..... فقط هر وقت که قهر کنم......... خیلی جالب بود...
26 شهريور 1392

200-مشکلِ خواب

زهرایِ خوبم ، الان که این مطلب رو مینویسم ساعت از یک شب گذشته . امروز خونه ی مامان جونی بودیم و بعد از شام حدود ساعت 12 برگشتیم خونه . موقع خواب که شد شما طبق معمول شروع کردی به بهانه گیری و گریه که من نمی خوابم . با هزار زحمت و توضیح شما رو بردم توی تختخوابت و مراحل مشهور خواب شما رو که چند پست قبل توضیح دادم رو طی کردیم و رفتم که بخوابم . چند دقیقه بعد احساس کردم صدایی از اتاقت میاد ، اومدم در کمال تعجب دیدم چراغ اتاقت رو روشن کردی و گریه کنان در حال ورق زدن کتابهات هستی . الان نشستی پیشم و اصلا راضی به خواب نمیشی در حالی که از چشمات خواب آلودگیت کاملا معلومه . دیگه از این برنامه و عادت بدت کلافه شدم و هر روشی رو امتحان کر...
26 شهريور 1392

210-آماده شدن برای مهدکودک

دیروز رفتیم و لوازم مهد کودک زهرای خوشگلم رو تحویل گرفتیم . اولش دخترکم با دیدن کلی کتاب  جا خورد و اندکی به فکر فرو رفت ولی بعدا و با توضیحات من آروم شد و با شوق و ذوق منتظر رفتن به مهد کودک شد ، تازه جمله ی my name is zahra  رو یاد گرفته و دیشب در جواب سلام باباجونی ، موقع دست دادن گفت my name is zahra  . صبح که کتابهاش رو جلد میکردم بیشتر ذوق کرده بود و حدود 198 بار پرسید که چند روز مونده تا برم مهدکودک . البته محیط مهد و برخورد مربی ها و کادر مهد هم بی تاثیر در این علاقه نبوده و چند باری که برای کارهای ثبت نام با هم رفتیم اونجا زهرای گلم دلش میخواست همونجا بمـــــــــــونه .......... ...
26 شهريور 1392

207-زهرا و روز دختر

امروز صبح بعد از بیدار شدنِ زهرا ، بابایی زنگ زد و  اولین پیام تبریکِ روز دختر رو به زهرا گفت . بعد هم مامان جون و خاله جون .و عصر عمه جون و دختر عمه نیلوفر به دخترم تبریک گفتند . دست همگی درد نکنه . البته پیامهای دوستای وبلاگی هم فراموش نشدند . بعد از ظهر که حوصله زهرا سر رفته بود و تلویزیون هم برنامه ی خاص و مورد علاقه ی زهرا رو نداشت . میگه : امروز مثلا روز دختره ، باید کارتونهای قشنگ قشنگ نشون میدادند ، این چه وضعشه ؟؟؟؟؟ صبح هم  تلفنی به بابایی گفته باید شب ما رو ببری گردش ، آخــــــــــــه خودت گفتی روزِ دختره ..... الهی فدات شم عزیزم اینم عکس زهرا نازنازی کنارِ کیکِ مامان پز در روز...
16 شهريور 1392

206-روز دختر مبارک باد

میلاد نورِ دیده ی رضا کعبه ی دلها حضرت معصومه (ع) خجسته باد. بهترین دختر دنیا  و  امیدِ حیاتِ من با آرزویِ بهترین ها و برترین ها برای تو ، فرشته ی زندگیم دخترم روزت مبارک... دختران فرشتگانی هستند از آسمـــــــــان برای پر کردنِ قلب ما با عشقِ بی پایــــــــان دختر ، خاطرات شیرین و خوشِ گذشته لحظات شادِ حال و امیدِ آینده است تقدیم به دختر امروز و مادر آینده ..... خداوند  لبخـــــــــــند زد دختر آفریده شد ... لبخندِ خـــــــــــــــدا روزت مبارک زهــــــــــــــــــرایِ خوبم ، روزت رو صمیمانه تبریک...
16 شهريور 1392

205-الهی ...

الهی تا جهان باشد به شادی در جهان باشی الهی از بلاهای الهی در امان باشی مراد و مطلبت را من نمیدانم خدا داند الهی صاحب بهترینها در جهان باشی                  ...
11 شهريور 1392

204-انگشت در مداد تراش !!

بابایی تازه رسیده بود خونه و میخواستیم شام بخوریم که دیدم زهرا رفته توی اتاقش و در رو هم بسته . رفتم ببینم چکار میکنه که دیدم ، نشسته و بشدت اما بیصدا گریه میکنه و انگشتش رو گرفته و میگه : داره خون میاد ، درد میکنه !!!!!!!! بلـــــــــــــــه ، دخترکم انگشتش رو کرده بود توی مداد تراش و تیغه ی مداد تراش یه قسمت از ناخنش رو کنده بود . طفلکی برای اینکه میدونست کار بدی کرده نیومده بود به ما بگه . الهی فدای دختر صبورم بشم . برگشته به من میگه : آخه چرا برای بچه مداد تراش میخرید !!!!!!! چون از خون و چسب زخم به شدت میترسه با دیدن خون گریه ش شدید تر میشد وقتی هم میخواستم چسب بزنم تا خون رو نبینه ، از چسب ...
11 شهريور 1392

203-جمعه ی بارونی

روز جمعه با عمه جونی های زهرا رفتیم پیک نیک . هوا ابری بود و رعد و برق میزد . کمی بعد بارون شروع به باریدن کرد و بابایی زود چادر رو بپا کرد تا خیس نشیم و زهرا هم که عاشق نشستن توی چادر هست ، همش نشسته بود توی چادر و چایی میخورد و میگفت : وای مامان ، چقدر به ما خوش میگذره !!!!!!!!! بعد که بارون بند اومد عموها بلال درست میکردند که دخملی اصرار داشت خودش برگهای بلالها رو بکنه و توی عالم خودش کیف میکرد و به موهای بلال که میرسید میگفت : بذارید سبیل هاشم بکنم ، عجب سبیلی داره !!!!! خلاصه که جمعه ی خوبی برای زهرای من بـــــــــــــود . ...
11 شهريور 1392